جدول جو
جدول جو

معنی توده رو - جستجوی لغت در جدول جو

توده رو
(دِ)
دهی از دهستان کاکاوند است که در بخش دلفان شهرستان خرم آباد واقع است و 360 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خنده رو
تصویر خنده رو
گشاده رو، خندان، خنده کننده، درحال خندیدن، شکفته، خندنده، ضاحک، منبسط، ضحوک، سبک روح، خنداخند، خندناک، خنده ناک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از روده شو
تصویر روده شو
وسیله ای با لولۀ لاستیکی برای شستشوی معده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ساده رو
تصویر ساده رو
پسری که هنوز ریش در نیاورده ساده رخ، ساده زنخ، برای مثال چو خواهی که قدرت بماند بلند / دل ای خواجه در ساده رویان مبند (سعدی۱ - ۴۷)، زیبا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تازه رو
تصویر تازه رو
خنده رو، گشاده رو، خندان، روباز، فراخ رو، بسّام، بشّاش، خوش رو، روتازه، طلیق الوجه، گشاده خد، بسیم
فرهنگ فارسی عمید
(نَ دِهْ)
دهی است از دهستان فشافویۀ بخش ری شهرستان تهران، در 45 هزارگزی جنوب غربی شهرری و 4 هزارگزی رباطکریم، در جلگۀ معتدل هوائی واقع است و 232 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش صیفی و میوه و غلات، شغل مردمش زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(گُ دِ هَُ)
اداره کننده فرانسوی نژاد هندوستان که در انگلستان متولد شد. وی در سال 1754 میلادی حاکم هندوستان بود و با انگلستان معاهدۀ شومی بست
لغت نامه دهخدا
(دِ زَ)
دهی از دهستان برده سره است که در بخش اشترینان شهرستان بروجرد واقع است و 776 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
تیره رخ. تیره چهر. سیه روی. تیره روی:
زحل نحس و تیره روی نگر
کز بر مشتریش مستقر است.
خاقانی.
ز خورشید تا سایه موئی بود
که این روشن، آن تیره روئی بود.
نظامی.
رجوع به تیره و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ / دِ)
رجوع به خنده روی شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از تازه رو
تصویر تازه رو
شادمان، با طراوت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زود رو
تصویر زود رو
تند رو سریع الحرکه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ساده رو
تصویر ساده رو
بی ریش و امرد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خنده رو
تصویر خنده رو
کسی که دارای چهره بشاش است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خنده رو
تصویر خنده رو
بشاش
فرهنگ واژه فارسی سره
باطراوت، بشاش، تازه رخ، خوش رو، شادمان، گشاده رو، هیراد، خندان، خوشحال
متضاد: گرفته، مغموم، بدعنق بشاشت، طراوت، خوش رویی، حسن خلق، گشاده رویی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
جذاب، دوست داشتنی، ملیح، بانمک، شیرین حرکات
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بسیم، خندان، خوشحال، خوشرو، متبسم
متضاد: گرفته
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نوجوان، نابالغ، امرد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مقدار جویی که برای خوراک اسبان کنار گذاشته شود
فرهنگ گویش مازندرانی
گشاده رو، خندان
فرهنگ گویش مازندرانی
نهری که از رود هراز آمل منشعب می شود
فرهنگ گویش مازندرانی
دورو، مکار
فرهنگ گویش مازندرانی